مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

*******عسل مامان ، جیگر بابا 8 ماهگیت مبارک********

2/11/1389 امروز رفتیم توی 8 ماه ، دیگه یواش یواش داریم به آخراش نزدیک می شیم . منم حسابی قلمبه شدم ، هر وقت لباسهامو برمی دارم   بپوشم می بینم اندازه م نیست کلی ناراحت می شم   ولی وقتی به دل قلمبه م نگاه می کنم و فکر می کنم که چند وقت دیگه یه موجود خواستنی و دوست داشتنی میاد پیشم کلی لذت می برم . من که خیلی دلم برات تنگ شده ، واااااااااااااااای نمیدونی نیما چقدر ذوق داره اون بیشتر از من لحظه شماری می کنه...                ما منتظرت هستیم.............کوچولو   ...
2 بهمن 1389

×× × وقتی بابا کوچک بود ×××

این عکس باباست وقتی کوشولو بود ، شاید توام شبیه بابا نیما بشی... من این عکسو دوست میدارم...   البته باباجون ، یعنی بابای بابا نیما استاد عکاسی دانشگاه بودن و عکسهای خیلی نازی از بچه گیهای بابا نیما گرفته فقط حیف که الان دیگه تهران نیست تا همش از تو عکسهای خوشگل بگیره   ...
1 بهمن 1389

**اولین برف زمستون امسال**

۲۰/10/1389 سلام کوچولوی خواستنی...! دلم برات یه ذره شده . الان فقط مال منی ، به جز من هیچ کس نمیتونه تو رو لمس کنه یا حس کنه. الان با هر تکون خوردنت تنها من لذت می برم . راستی فندق امروز برف اومد . از تابستون تا حالا منتظر دیدن برف بودم . عاشق اینم که برف بباره ، منم یه کاپشن بپوشم ،  شال گردن ببندم بعد زیر برف راه برم، راه برم، راه برم... همش تو رو تصور می کردم که داریم با هم برف بازی می کنیم و آدم برفی می سازیم... ایشااله سال دیگه این موقع 10 ماهت تموم شده ، می تونیم 3 تائی   با هم بریم برف بازی...           فقط حیف که نیما نیست آخه هنوز درگی...
20 دی 1389

**اولین کادو بابا نیما **

(3/10/1389) سلام فندق میدونم حالت خوبه آخه تکون خوردنهات خیلی زیاد شده . چند روز پیش سرویس تخت و کمدت رو آوردن وای نمیدونی چقدر نازه البته عکسشو برات گذاشتم . نیما که خیلی خوشحاله برات یه هاپوی پشمالو سفید خریده . هر روز کلی باهات حرف میزنه . وقتی اولین بار دستشو گذاشت روی دلم   و تو یه لگد محکم زدی ، تازه فهمید که یه کوچولوی نانازی تو دلمه . حالا هر وقت تکون میخوری سرشو میذاره روی دلم باهات حرف میزنه وقتی حرف میزنه تو هم حسابی ذوق زده میشی و تکون تکون میخوری . منتظره زودتر بیایی تا باهات فوتبال بازی کنه   . داریم روزشماری می کنیم با چیزی که دکتر گفته 87 روز دیگه مونده تا ببینیمت .. . راستی دختر عموت " رامیلا...
3 دی 1389

اسم فندق چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعد از کلی نظر سنجی از بقیه و سرچ توی اینترنت و سایت ثبت احوال و...   بالاخره من و بابایی یه اسم انتخاب کردیم که هم ایرانیه و هم ساده و با معنی... امیدوارم   اسمتو دوست داشته باشی... " مانی "             نفس مامان و بابا این روزها سرم خیلی شلوغه مشغول خرید کردن هستم . مانی جون کلی برات خرید کردم البته مامانی و بابایی زحمت همشونو کشیدن واقعاٌ دستشون درد نکنه. از اون پسرای خوش تیپ دختر کش میشی...پسر بلا روتختی مانی ژاکت مانی برای ۶ ماهگیش   بلوزهای خوشگل برای ۳ ماهگی مانی وای که چقدر این...
2 دی 1389

خرید تخت و کمد برای نی نی

28/8/1389 وااااااااااااااااااای فندقم امروز با نیما ، مامانی و سپیده رفتیم برات تخت و کمد خریدیم خیلی خوشمله امیدوارم خوشت بیاد آخه خیلی گشتم تا بهترینو برات بخرم. یه سرویس خواب ساده و پسرونه   ترکیبی از سفید و چوب افرا با یه کمد و ویترین که لباسهای ناز کوچولو و عروسکهاتو بزاریم توش . اینم عکس سرویس خواب نی نی ...
28 آبان 1389

کوچولو دخملی یا قند عسلی ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!

( 27/7/1389) هفته 19 امروز سونوگرافی داشتم چه روز خوبی..... وقتی دکتر سونو رو شروع کرد گفت سالمی . همین برای من بس بود..............انگار دنیا رو بهم دادن. خدا رو شکر کردم. بعدش هم بهم گفت به به چه گل پسری...          بازم خدارو شکر کردم حالا دیگه میدونم چی صدات کنم قند عسلم...   ...
27 مهر 1389

بدون عنوان

  این روزها اصلاٌ حالم خوب نیست یعنی حال بابایی هم خوب نیست . راستش یه مشکل کاری براش پیش اومده که حسابی زندگیموو ریخته به هم . بیشتر وقتها تنها هستم . خیلی نگرانم فقط امیدوارم زودتر حل بشه . چند روز دیگه تولد امام رضاست نذر کردم این گرفتاری حل بشه سه تایی بریم مشهد زیارت. عزیزم تو الان به خدا نزدیک تری برای بابایی دعا کن . راستی برات یه دی وی دی خریدم کلی قصه و شعر داره که وقتی اومدی برات میزارم گوش کنی بازم راستی این هفته میرم دکتر تا ببینم دخملی یا پسمل؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
25 مهر 1389

اولین سونوگرافی 22/6/1389

امروز وقت سونوگرافی داشتم . دل تو دلم نبود عصر بعد از دانشگاه رفتم بلوار کشاورز سونوگرافی دکتر واسعی ، البته نیما خیلی کار داشت و نتونست بیاد . خیلی منتظر شدم تا نوبتم شد .  دراز کشیدم روی تخت برای اولین بار صدای قلبتو شنیدم ، زیباترین صدایی که توی تمام عمرم شنیده بودم   همین بود . هر کدوم از اونها انگار یه جون تازه بهم می داد ، تمام سختیهای این مدت از یادم رفت   تازه اون موقع احساس کردم یه موجودی درونم هست که داره رشد میکنه . خودت هم خیلی کوچولو بودی ، آروم و خیلی متین خوابیده بودی ولی هنوز نمیدونم دختری یا پسر . الان دیگه تقریباٌ   هفته 13 هستی عسلم. فقط خدا رو شکر که سالمی ...  اینم عکس سونوگرافی ...
22 شهريور 1389